معنی فقر و تنگنا

حل جدول

لغت نامه دهخدا

فقر

فقر. [ف ُ] (ع اِ) پهلو و کرانه. ج، فُقَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فقر. [ف ِ ق َ] (ع اِ) ج ِ فقره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فقره شود.

فقر. [ف ُ] (ع اِمص) فَقْر. درویشی. خلاف غنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) اندوه. ج، فقور. (منتهی الارب).

فقر. [ف َ ق ِ] (ع ص) شکسته استخوان پشت. (منتهی الارب). || (اِ) گودی که برای کاشتن خرمابن کنده شود. (از معجم البلدان).

فقر. [ف ُ ق ُ] (ع ص، اِ) ج ِ فقیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

فقر. [ف ُ ق َ] (ع اِ) ج ِ فُقر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فقر. [ف َ] (ع مص) کندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سوراخ کردن مهره و جز آنرا. (منتهی الارب). سوراخ کردن برای در رشته کشیدن. (از اقرب الموارد). || تا استخوان بریدن بینی شتر را تا رام گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پشت شکستن. (منتهی الارب). پشت کسی شکستن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فرودآمدن حادثه بر کسی و شکستن مهره های پشت او را. (از اقرب الموارد). || درویش گردیدن. (منتهی الارب). || (اِ) ج ِ فقره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فَقره شود. || اندوه. (منتهی الارب).هم. ج، فقور، مفاقر. (از اقرب الموارد). || (اِمص) درویشی. خلاف غنی. ج، فقور. (از منتهی الارب). عبارت از نداشتن مایحتاج است و تفاوت آن با فقد این است که فقد نداشتن چیزی است که بدان نیازی نیست وآن را فقر نتوان گفت. (از تعریفات جرجانی). درویشی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). بی چیزی. نداری. ناداشت. ناداشتی. (یادداشت مؤلف): مردی باهمت را فقر عذابی است الیم. (تاریخ بیهقی).
فقر نیکوست برنگ ارچه به آواز بدست
عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند.
خاقانی.
از فقر ساز گلشکر عیش بدگوار
از فاقه خواه مهر بت جان ناتوان.
خاقانی.
|| (اصطلاح تصوف) حقیقت فقر نیازمندی است، زیرا بنده همواره نیازمند است، چه بندگی یعنی مملوک بودن و مملوک به مالک خود محتاج است و غنی در حقیقت حق است و فقیر خلق و آن صفت عبد است بحکم «اءَنتم الفقراء اًِلی اﷲ و اﷲهو الغنی الحمید ». فقر آن است که ترا مالی نباشد و اگر باشد برای تو نباشد. بعضی گویند فقر عبارت است از فناء فی اﷲ و اتحاد قطره با دریا. و این نهایت سیر و مرتبت کاملان است که فرمود: «الفقر سواد الوجه فی الدارین » که سالک کلاً فانی شود و هیچ چیز او را باقی نماند و بداند که آنچه بخود نسبت میداده است همه از آن حق است و او را هیچ نبوده است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف جعفر سجادی):
خاقانیا عروس صفا را بد است فقر
هر هفت کن که هفت تنان دررسیده اند.
خاقانی.
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان.
خاقانی.
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمائی نبینم.
خاقانی.


تنگنا

تنگنا. [ت َ] (اِ مرکب) تنگنای. تنگی. (برهان). ضیق و تنگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تنگی هر چیزی. (شرفنامه ٔ منیری). از: تنگ + نا (پسوند، همچون فراخنا و درازنا). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). || جای تنگ. (برهان) (ناظم الاطباء). تنگجای. (از شرفنامه ٔ منیری). جای تنگ. مضیقه. (فرهنگ فارسی معین). به ضد فراخنا. جای تنگ. (انجمن آرا). مطلق جای تنگ. (غیاث اللغات). حق آنست که بمعنی مطلق جای تنگ است چنانکه از مواقع استعمال همین معلوم می شود. (از آنندراج):
ز تنگنای قناعت قدم منه بیرون
که مرغ در قفس ایمن بود ز چنگل باز.
عمعق.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
خاقانیا غریبم در تنگنای شروان
دارم هزار انده، انده بری ندارم.
خاقانی.
برگذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک مرحبا.
خاقانی.
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته.
خاقانی.
ازسموم قهرت اندر تنگنای معرکه
چون عرق بیرون تراود مغز خصم از استخوان.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
وجوه امرای لشکر از اقامت رسم تعزیت و قیام به مهم تجهیز او به مدافعت ایشان پرداختند و برفور از تنگنای شهر به فضای صحرا انداختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 103).
خسرو پیلتن بنام خدای
کی در این تنگنای گیرد جای ؟
نظامی.
شه دگرباره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور.
نظامی.
علم بفکن که عالم تنگنایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست.
نظامی.
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند از این تنگنای ؟
نظامی.
گدایی شنیدم که در تنگنای
نهادش عمر پای بر پشت پای.
(بوستان).
بخاطرم غزلی سوزناک می گذرد
زبانه می زند از تنگنای دل به زبان.
سعدی.
دور از هوای نفس که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.
سعدی.
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا.
(مثنوی چ خاور ص 139).
|| سختی و فشار. (فرهنگ فارسی معین). سختی و دشواری. (ناظم الاطباء). محل زحمت و رنج. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کار دشوار و پیچیده: و این تنگنایی باشد که طبیب را متحیرکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شهری به گفتگوی تو در تنگنای شوق
شب روز می کنند و تو در خواب صبحگاه.
سعدی.
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
حافظ.
در تنگنای حلقه ٔ این اژدهای پیر
شد چون لعاب افعی در حلق من زلال.
مجد همگر (از آنندراج).
|| کوچه ٔ تنگ. (غیاث اللغات). کوچه ٔ تنگ، مقابل فراخنای. (آنندراج). معبر تنگ:
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
زآب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 541).
بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد
ترا گویند بر کیوان نگر کایوان و ماه اینک.
خاقانی.
برآنم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست و پای.
نظامی.
نقل است که یک روز می گذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد، با یزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت. (تذکره الاولیاء عطار).
شنیدم که در تنگنایی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در.
(بوستان).
|| کنایه از قبرو لحد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج) (انجمن آرا):
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم.
حافظ.
|| دنیا. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی
باز چو تنگ آیی از این تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 118).
عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای.
نظامی (ایضاً ص 134).
- تنگنای خاک، دنیا. (ناظم الاطباء):
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
جز حادثات، حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک ؟
خاقانی.
ای دوست دل منه تو در این تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بی تزلزلی.
سعدی.
- || قالب آدمی. (ناظم الاطباء). رجوع بمعنی هفتم شود.
- || قبر و لحد. (ناظم الاطباء). رجوع بمعنی پنجم شود.
- تنگنای دهر، دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء):
از جوهر زمانه خواص وفا مجوی
در تنگنای دهر خلاص روان مخواه.
خاقانی.
خاقانیا وفا مطلب زَاهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
خاقانی.
|| قالب آدمی هم هست. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || دره ٔ کوه و راه میان دو کوه. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). دره ٔ میان کوه. (انجمن آرا). راهی میان دو کوه و دره ٔ کوه. (از شرفنامه ٔ منیری). دره ٔ کوه و راه میان کوه و میان دو کوه. (آنندراج). به همه ٔ معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.

فرهنگ عمید

فقر

تنگ‌دستی، تهیدستی، ناداری، درویشی،
کمبود چیزی: فقر آهن در بدن،
(تصوف) [قدیمی] از مراحل سلوک که عبارت است از نیازمندی به خدای‌تعالی و بی‌نیازی از خلق،
[قدیمی] احتیاج،


تنگنا

[مجاز] سختی،
[مجاز] فشار: خون خوری در چارمیخ تنگنا / در میان حبس و انجاس و عنا (مولوی: ۳۳۹)،
[قدیمی] راه تنگ،
[قدیمی] تنگی: در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود (حافظ: ۴۵۸)،
[قدیمی] جای تنگ،
[قدیمی] کوچۀ تنگ،

واژه پیشنهادی

تنگنا

امین و مینا

فرهنگ فارسی آزاد

فقر

فَقر، بی چیزی، احتیاج مالی و مادی، غم و اندوه (جمع: فُقُور، مَفاقِر)،

فُقر، فَقر، احتیاج و نیازمندی (جمع: فُقَر)

فرهنگ معین

فقر

(فَ قْ) [ع.] (اِمص.) تهیدستی، تنگدستی.

معادل ابجد

فقر و تنگنا

907

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری